چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند