نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری