کربلا
شهر قصههای دور نیست
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز