ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید