کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند