من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی