در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته