از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت