نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت