در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش