دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
زمان از لحظۀ آغاز او چیزی نمیداند
زمین از کهکشان راز او چیزی نمیداند
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
امتحان کردند مرد امتحان پسداده را
مرد بیهمتای موشکهای فوقالعاده را
بغض کرد و گفت مردم! شعلهها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!