تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان