تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
کربلا
شهر قصههای دور نیست
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی