ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر