ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست