گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست