کربلا
شهر قصههای دور نیست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم