ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست