به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است