دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس