نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها