خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد