کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد