در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست