دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی