چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
پرشورترین فصل تلاطم اینجاست
آیینهٔ چشمهای مردم اینجاست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
گفت:«سُرّ من رَأی»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا