دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...