یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود