صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را