امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت