عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟