شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند