غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد