ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد