دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی