جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست