جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
دیگر امشب به مدینه، خبر از فاطمه نیست
جز حریق حرَمی، در نظر از فاطمه نیست
از آتشی که در حرمش شعلهور شدهست
شهر مدینه از غم زهرا خبر شدهست
تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم
من که از سایۀ اندوه، حذر میکردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مىكردم
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...