سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
روزی که حسین عشق را معنا کرد
صد پنجره رو به آسمانها وا کرد
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
در کوچه بود جسم امام جوان، جواد؟
یا بام، شاخه بود و گُلش بر زمین فتاد
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
ای از بَهار، باغ نگاهت بَهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر
...هر کوچه و هر خانهای از عطر، چو باغیست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغیست
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت