ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم