رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شبزندهداری ماند و من ماندم
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد