حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت