چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من