چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده