صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را