تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود