همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر