حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد