هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد