ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت