میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند